دانش آموزان وبلاگ نویس استان کرمانشاه | ||
داستانهای طنز از زبان آیتالله مجتهدی روایتهای طنز این مطلب، با استناد به کتاب «آدابالطلاب» از مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی نقل شدهاند.
ریشتراشی جوانی همیشه ریشش را با تیغ میتراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند، گفت: «مادرم میگوید پسرم؛ اگر تو ریش بگذاری مردم فکر میکنند سنت زیاد است. آن وقت میگویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!» درخت گردو شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است، فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای، ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بوتههای کوچک!» همینطور که داشت با خدا درددل میکرد، ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!» شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است، فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای، ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بوتههای کوچک!»
حلالم کن یکی از علما، چند شب در جایی، منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا؛ بیزحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا؛ من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کردهام». قاطر و آسیاب شخصی وارد یک آسیاب گندم شد. دید به جای اینکه یک انسان، گندمها را آسیاب کند، چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر میچرخید و آسیاب کار میکرد، اما به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود. از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت زنگوله بستهای!» آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمیکند». آن شخص دوباره پرسید: «خب، اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا میفهمی؟!» آسیابان گفت: «برو این پدرسوخته بازیها را به قاطر من یاد نده!» آیههای سجدهدار علامه حلی در سنین کودکی پیش داییاش که محقق بود میرفت و درس میخواند. وقتی درسی را یاد نمیگرفت یا شیطنت میکرد، دایی دنبالش میکرد تا تنبیهش کند. علامه کوچک اما سریع، یک آیه سجدهدار میخواند و داییاش به سجده میرفت، آن وقت خودش پا به فرار میگذاشت و فرار میکرد. سنگ قبر سلطان سلطان محمود غزنوی برای خود قبری ساخت، تا زمانی که مُرد آنجا دفنش کنند. وقتی میخواست روی سنگ قبرش آیهای از قرآن را بنویسد، از نوکرش پرسید: «چه آیهای را بنویسم بهتر است؟» نوکر جواب داد: این آیه از قرآن را بنویس: «هذه جهنم التی کنتم توعدون؛ این جهنمی است که همواره وعدهاش به شما داده میشد!» [ پنج شنبه 92/6/21 ] [ 10:35 صبح ] [ مدیر ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |